جوابی به« كوچه» فریدون مشیری از "هما میر افشار"

 

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
 
صید افتاده به دریاچه خونم
 
تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم؟
 
بی من از كوچه گذر كردی و رفتی
 
بی من از شهر سفر كردی و رفتی
 
قطره ای اشك درخشید به چشمان سیاهم
 
تا خم كوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
 
تو ندیدی ، نگهت هیچ نیفتاد به راهی كه گذشتی
 
چون در خانه ببستم دگر از پای نشستَم

گوییا زلزله آمد ، گوییا خانه فرو ریخت سر من
 
بی تو من در همه ی شهر غریبم
 
بی تو كس نشنود از این دل بشكسته صدایی
 
بر نخیزد دگر از مرغك پر بسته نوایی
 
تو همه بود و نبودی تو همه شعر و سرودی
 
چه گریزی ز بر من كه ز كویت نگریزم
 
گر بمیرم ز غم دل به تو هرگز نستیزم
 
من و یك لحظه جدایی ،نتوانم ،نتوانم
 
بی تو من زنده نمانم.
                                  "هما میر افشار"

 

"ماه باید یک شبی مهمونی کنه"از "هما میر افشار"

ماه باید یک شبی مهمونی کنه
پیشتون مهتابو قربونی کنه
آخه چشمای قشنگت می تونه
که بگیره شبو زندونی کنه
بذارین خورشید صورت شما
ابری خونه مو آفتابی کنه
چشمای روشنتون دوباره باز
شب تاریکمو مهتابی کنه
روز باید تو آینه ی صورتتون
چشماشو به روی دنیا وا کنه
وقتی که خورشید خانوم میاد بیرون
خودشو تو چشمتون پیدا کنه
نازنینم نازنینم
وای اگه خورشید عشق
توی چشمای شما غروب کنه
                                      "هما میر افشار"

"یقین دآرم كه می آیی" از "هما میر افشار"

تو می آیی ، یقین دارم كه می آیی ،زمانی كه مرا در بستر سردی میان خاك بگذارند تو می آیی. یقین دارم كه می آیی.پشیمان هم...
دو دستت التماس آمیزمی آید به سوی من ولی پر می شود از هیچ دستی دست گرمت را نمی گیرد.صدایت در گلو بشكسته و آلوده با گریه،بفریادی مرا با نام میخواند و می گویی كه اینك من،سرم بشكن، دلم را زیر پا له كن
ولی برگرد...
همه فریاد خشمت را بجرم بی وفایی ها،دورنگی ها،جدایی ها بروی صورتم بشكن،مرو ای مهربان بی من كه من دور از تو تنهایم!
ولی چشمان پر مهری دگر بر چهره ی مهتاب مانند نمی ماند.لبانی گرم با شوری جنون آنگیز نامت را نمی خواند.
دگر آن سینه ی پر مهر آن سد سكندر نیست كه سر بر روی آن بگذاری و درد درون گویی
تو می آیی زمانیكه نگاه گرم من دیگر بروی تو نمی افتد،هرآسان،هر كجا،هر گوشه ای برق نگاهت را نمی پاید،مبادا بر نگاه دیگری افتد.
دو چشم من تو را دیگر نمی خواند،محالست اینكه بتوانی بر آن چشمان خوابیده دوباره رنگ عشق و آرزو ریزی،نگاهت را بگرمی بر نگاه من بیاویزی
بلبهایم كلام شوق بنشانی.
محالست اینكه بتوانی دوباره قلب آرام مرا ،قلبی كه آفتادست از كوبش بلرزانی،برنجانی،محالست اینكه بتوانی مرا دیگر بگریانی.
تو می آیی یقین دارم ولی افسوس آن پیكر كه چون نیلوفری افتاده بر خاكست دگر با شوق روی شانه هایت سر نمی آرد،بدیوار بلند پیكر گرمت نمی پیچد،
جدا از تكیه گاهش در پناه خاك می ماند و در آغوش سر گور می پوسد و گیسوی سیاهش حلقه حلقه بر سپیدی های آن زیبا لباس آخرینش،نرم میلغزد.
جدا از دستهای گرم و زیبا و نجیب تو...
دگر آن دستها هرگز بر آن گیسو نمی لغزد،پریشانش نمی سازد،دلی انجا نمی بازد.
تو می آیی یقین دارم.تو با عشق و محبت باز می آیی ولی افسوس...ان گرما بجانم در نمیگیرد،بجسم سرد و خاموشم دگر هستی نمی بخشد.
یقین دارم كه می ایی.بیا ای آنكه نبض هستیم در دستهایت بود.دل دیوانه ام افتاده لرزان زیر پایت بود.بیا ای انكه رگهای تنم با خون گرم خود تماما
معبری بودند تا نقش ترا همچون گل سرخی بگلدان دل پاكیزه ی گرمم برویانند.
یقین دارم كه می آیی،بیا ،تا آخرین دم هم قدمهای تو بالای سرم باشد.نگاهت غرق در اشك پشیمانی بروی پیكرم باشد.دلت را جا گذاری شاید انجا
تا كه سنگ بسترم باشد!

"هما میر افشار"

"سـراب" از "هما میر افشار"

چه سود گر بگویمت

که شام تا سحر نخفته ام

و یا اگر دمی به خواب رفته ام

تو را به خواب دیده ام

چه سود گر بگویمت

که بی تو با خیال تو

به می پناه برده ام

و نقش ان دو چشم قصه گو

به جام پر شراب دیده ام

چه سود گر بگویمت

که دوریت

چو شعله های تند تب

به خرمن وجود من

شراره های درد میزند

و من درون ان زبانه ها

بنای این دل رمیده را

ز بن خراب دیده ام

چه سود گر بگویمت

که بی تو کیستم و چیستم

که بحر پر خروش من تویی

و ساحل صبور و بی فغان منم

و من درون موجهای سرکشت

تمام هستی و وجود خویش را

چو یک حباب دیده هم

چه سود گر بگویمت

که من ز دوری تو هر نفس

چو شمع اب میشوم

و اشکهای گرم من

به دامن شب سیاه می چکد

و من میان قطره های چون بلور ان

محبت تو را چو نقش سرد ارزو

بروی اب دیده ام

چه سود گر بگویمت

تو را به خواب دیده ام

و یا که نقش روی تو

به جام پر شراب دیده ام

تو یک خیال دور بیش نیستی

و دست من به دامنت نمی رسد

تو غافلی و من تمام میشوم

و دیدگان پر ز راز من

هزار بار گفته با دلم

که من سراب دیده ام

که......

من سراب دیده ام


"هما میر افشار"

"می توان در دود یک سیگار هم زندگی را کشت و سوخت" از "هما میر افشار"

بی تو دیدم زندگی را می توان باور نمود
می توان شبهای بی پایان خود را سر نمود
بی تو دیدم زندگی جاریست در رگهای عمر ٬
غنچه های روز را هم می توان پر پر نمود ٬
می توان در دود یک سیگار هم زندگی را کشت و سوخت
٬ می توان بی گریه ماند
٬ می توان بی نغمه خواند ٬
می توان در سردی یک آه نیز خاطرات تلخ خود را تازه کرد ٬
با شمارشهای انگشتان دست رنجهای رفته را اندازه کرد
٬ بی تو دیدم قهر نیست ٬
جامهای زهر نیست ٬ تلخی اندوه هست و کوه نیست ٬
تک درخت درد هست و جنگلی انبوه نیست ٬
در فراموشی مطلق می توان آرام خفت ٬
می توان گفت اینکه اندر ماورای پنجره ٬
سالهای رفته مدفون گشته اند ٬ آرزوئی نیست ٬
انتظاری نیست ٬ اعتباری نیست ٬ عشق یاری نیست ٬
باورم هرگز نبود بی تو آیا می توان روز زا هم شام کرد ٬
ماند و با سر کردن روز و شبی زندگی رو هم چنین بد نام کرد ؟! ٬
بی تو دیدم مانده ام ٬ بی تو دیدم زنده ام٬
این منم تنها ٬ تنی و روح خویش ٬
آن تن و روحی که می آزردمش ٬ کز تن دیگر نماند لحظه هائی جدا ٬
از تنی با بوی گرم و آشنا ٬
دیدم آری هر تنی تنهاست در بُعد زمان ٬ در جهان ٬
باورم شد هر تنی را روح و قلب دیگریست٬
قصه پوچی است یک روح و دو تن٬
من نه بودم تو ٬ دریغا ٬ نه تو من ! وای بر من٬
بر دل دیوانه ام ٬ که آنچه باور داشتم از من گریخت٬
رشته های بافته با خون دل از هم گسیخت ٬
آنچه استاد ازل از عشق گفت ٬ عاقبت بر باد رفت ٬
اعتبار عشق از یاد رفت .
"هما میر افشار"

"خاک نشین ره میخانــه ام" از "هما میر افشار"

خاک نشین ره میخانــه ام
خانه خراب دل دیوانه ام

زان که به میخانه بجز یار نیست
کشمکش صفحه و زنار نیست

هرچه در آنجاست بود در خروش
جام می و می زده و می فروش

حـسرت بگـذشتـه و آینـده نیـست
جز به ره عشق کسی بنده نیست

ای که به دام تو اسیرم اسیر
لـذت دیوانگی از من مگیـر

بنـده عشقـم کن و نامم بـده
خاک رهم ساز و مقامم بده

                                     "هما میر افشار"

"هوس درد بی دوا نکنی "از "هما میر افشار"

بار دیگر دلا خطا نکنی
با جفا پیشگان وفا نکنی
عهد کردی که خون شوی اما
با دل بی صفا، صفا نکنی
من خوشم با جنون و رسوایی
گر تو زین عالمم جدا نکنی
درد عشق است و مرگ درمانش
هوس در بی دوا نکنی
رفتم از کوی آشنایی ها
تا به نیرنگم آشنا نکنی
تا سحر می توان دمی آسود
گر تو ای دل، خدا خدا نکنی
ای که در...  سینه ام قرارت نیست
مشت خود را دوباره وا نکنی
                                             "هما میر افشار"

"سینه بی عشق مباد"از "هما میر افشار"

مهرورزان زمان های کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که تویی
بر نیاید دگر آواز از من
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه میل دل اوست
بپذیریم به جان
و آنچه جز میل دل اوست
بسپاریم به باد
آه باز ، دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تماشای دو دست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می زد شیرین ، تیشه می زد فرهاد
نتوان گفت به جانبازی فرهاد افسوس
نتوان کرد ز بی دردی شیرین فریاد
کار شیرین به جان شور بر انگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد بر آوردن میل دل اوست
خواه با شاه در افتادن وگستاخ شدن
خواه با كوه در آویختن است
پس رمز شیرینی این قصه كجاست؟
كه نه تنها شیرین بی نهایت زیباست
آنکه آموخت به ما رسم محبت می خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودش هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد
    "هما میر افشار"

"مردنم راببین و بعد برو از "هما میر افشار"

مردنم راببین و بعد برو

من كیم ؟ آن شكسته ، رفته ز یاد
تكدرختی كه برگ و بارش نیست
پای در گل ، اسیر طوفانها

ورقی پاره از كتاب زمان
قصه ای ناتمام و تلخ آغاز
اشگ سردی چكیده بر سر خاك
نغمه هایی شكسته دردل ساز

تو كه بودی ؟ همه بهار ، بهار
در نگاهت شراب هستی سوز
از كجا آمدی ؟ كه چشم تو شد
در شب قلب من ، طلیعه ی روز

در رگت خون زندگی جاری
تنت از شوق و آرزو لبریز
تو طلوع و من آن غروب سیاه
تو سراپا شكوفه ، من پاییز

راستی را شنیده بودی هیچ
شوره زاری كه گل در آن روید ؟
یا زشبهای تیره ، آخر ماه
دلی افسرده ، روشنی جوید ؟

تو كه بودی ؟ كه شوره زاره دلم _
با تو سرشار برف و باران شد
كاسه خشك چشمهایم باز
تازه شد ، رشگ چشمه ساران شد

سبز گشتم ، زنو جوانه زدم ...
با تو گل كردم و بهار شدم
هر رگم جوی خون هستی شد
پر شدم ، پر ز اتنظار شدم

وای بر من ، چرا ندانستم
بوفای گل اعتباری نیست
شاخه ای را نچیده میبینم
در كفم غیر نیش خاری نیست

راستی را چنان نسیم سحر
تو گذشتی چه ساده زانچه كه بود
من بجا مانده یكه و تنها . . .
میگریزم دگر ز بود و نبود

بی من آری تو خفته ای آرام
گر چه من لحظه ای نیاسودم
چكنم رسم عاشقی اینست
چشم من كور ، عاشقت بودم

بعد از این میگریزم از هستی
بجهان نیز دل نمیبندم . . . . .
ای همه شادمانیم از تو
بی تو هر گز دگر نمیخندم

آه اینك تو ای رطیل سیاه
وقت رفتن كنار خانه بمان
تا ببینی چگونه میمیرم
لحظه ای هم باین بهانه بمان

صبر كن ، صبر كن ز باغ دلم
گل شادی بچین و بعد برو
ایكه زهر تو سوخت جانم را ...
مردنم را ببین و بعد برو

                                  هما میر افشار

"ترا قسم بحقیقت از "هما میر افشار"

ترا قسم بحقیقت

ترا قسم بحقیقت ، ترا قسم بوفا
ترا قسم بمحبت ، ترا قسم بصفا
ترا بمیكده ها و ترا بمستی می
ترا بزمزمه ی جویبار و ناله نی
ترا بچشم سیاهی كه مستی آموزد
ترا بآتش آهی كه خانمان سوزد
ترا قسم بدل و آرزو ، برسوایی
ترا بشعله عشق و ترا بشیدایی
ترا قسم بحریم مقدس مستی
ترا بشور جوانی ، ترا باین هستی
ترا بگردش چشمی كه گفتگو دارد
ترا بسینه تنگی كه آرزو دارد
ترا بقصه لیلا و غصه مجنون
ترا به لاله صحرا نشسته اندر خون
ترا بمریم خاموش و سوسن غمگین
ترا بحسرت فرهاد و ناله شیرین
ترا بشمع شب افروز جمع سر مستان
ترا بقطره اشك چكیده در هجران
ترا قسم به غم عشق و آشناییها
دل چو شیشه من مشكن از جداییها

                                                                       هما میر افشار

"ترا من بقدر خدا دوست دارم از" هما میر افشار"

ترا من بقدر خدا دوست دارم


ترا چون نسیم صبا دوست دارم
ترا چون حدیث وفا دوست دارم
چو حل گشته ام در وجود تو با خون
ترا از من و ما ، جدا دوست دارم
دلم را كسی جز تو كی می شناسد
ترا ای بدرد آشنا ، دوست دارم
چو بیمار جان بر لبم از جدایی
گل بوسه را چون دوا ، دوست دارم
بلای وجودی ، مرا مبتلا كن
ز هستی گذشتم ، بلا دوست دارم
مگیر از سرم سایه شهپرت را
ترا همچو فر هما دوست دارم
بشبهای تاریك و تلخ جدایی
خیال ترا چون دعا دوست دارم
قسم بر دوچشمان غم ریز مستت
ترا من بقدر خدا دوست دارم

                                 هما میر افشار

"پلهای شكسته از "هما میر افشار"

پلهای شكسته


میرسی از راه روزی با شتاب
خسته و غمدیده و افسرده جان
دیده میدوزی بسوی كاجها
میكنی پاك از محبت گردشان

بشكند جام بلورین سكوت
از صدای آشنای زنگ در
می هراسد مرغكی بر شاخ بید
میكشد از روی گل پروانه پر

منتظر میمانی آنجا لحظه ای
تا صدای گرمی آید كیست كیست ؟
زیر لب مینالی آنگه با دریغ
دیگر آن امید جانم نیست نیست

در فضای خالی و خاموش سرد
بر نمی خیزد صدای پای او
پر نمی گیرد شتابان سوی در
گرم و غوغا آفرین بالای او

دیدگانش غرقه در نور صفا
بر دو چشمانت نمیخندد دگر
آن دو بازوی سپید و مرمرین
راه بر رویت نمی بندد دگر

می نمی ریزد از آن چشمان مست
گل نمی ریزد بپایت خنده اش
بوسه ای دیگر نمی بخشد ترا
آن لب از عطر گل آكنده اش

پیش چشمانت همه بگذشته ها
رنگ می گیرند و غوغا می كنند
در دلت آن خاطرات غمفزا
شعله اندوه بر پا می كنند

یادت آید - چون بدل غم داشتی
آن دل درد آشنا دیوانه بود
تا سحر گاهان كنارت مینشست
از همه خلق جهان بیگانه بود

یادت آید - قهر كردنهای او
درمیان گریه ها خندیدنش
زیر چشمی بر تو افكندن نگاه
چون تو می دیدی نگه دزدیدنش

مشت می كوبی بدر ، با خشم و درد
كاین منم در باز كن در باز كن
با سلام و بوسه ها جانم ببخش
مرغك من سوی در پرواز كن

نرم بر می خیزد از سویی نسیم
زیر لب گویی صدای پای اوست
رهگذاری نغمه ای سر می دهد
كیمیای زندگانی ، دوست دوست

غرق حسرت می كشی آهی ز دل
كای دریغا از چه رو ازردمش
دوست با من بود و غافل ازو
چون گلی در دست غم پژمردمش

اشك می غلطد فرو بر چهره ات
راه بر گشتن برویت بسته است
وه چه آسان دادی از كف آنچه بود
پشت سر پلها همه بشكسته است

                               هما میر افشار

"پروانه از "هما میر افشار"

پروانه


پروانه ، ای از عشق و ناكامی نشانه
ای یادگار عاشقی در این زمانه

در شعله می سوزد پرت پروا نداری
پروای جان در حسرت فردا نداری

سودا مكن جان در بهای آشنایی
دیگر ندارد آشنایی ها بهایی

پروانه ، این دلها دگر درد آشنا نیست
در بزم مستان هم ، دگر درد آشنا نیست

پروانه ، دیگر باده ها مستی ندارد
جز اشك حسرت ، ساغر هستی ندارد

پروا كن از آتش ، كه می سوزد پرت را
یكدم نسیمی می برد خاكسترت را

پروانه ، آن شمع امید شام تارت
آخر سحر گه می شود شمع مزارت

                                  هما میر افشار